ک.

بهت زنگ نزدم یا اس ام اس نزدم چون وهاب چهار ساعت بالای سرم بود...

خیلی عصبانیم... اونقدر که نمیتونم حرف بزنم...

چی بود که من میدونستم و بهت نگفته بودم؟ ... خیلی زور داره برام کسی بهم طعنه بزنه که بازی خوردم!
که کامران کسی رو میخواست که... که هزار تا چیز میشه جاش گذاشت...

خوش انصاف، مجبورت کرده بودم؟ یهو فهمیدی که پسر آقای مشفقی ام؟

من بهونه کردم درس و کار و هزار کوفت و زهر مار رو؟ تو همون جلسه ها بهت نگفته بودم که دارن از دانشگاه اخراجم میکنن؟ تو همون جلسه نگفتم ممکنه سرباز شم؟ همونجا نگفتم که کار رو به راه نیست؟ فقط تو دانشگاه هستم که دیرتر برم سربازی؟ یادت نیست؟

فقط یه چیز رو راست گفتی... آره من آماده ازدواج نیستم... پولش رو ندارم که زندگی رو بسازم...بد جایی هم گیر کردم...
اینو من میدونستم و نباید پا پیش میگذاشتم ولی حالا که گذاشتم پاش هستم

حالا هم یک کلام، ختم کلام...
من به وبلاگت دست نمیزنم...
جای خودت، خودت تصمیم بگیر... تصمیمت رو بگیر...
من دیگه حوصله ندارم برم پیش هر گر و گوری که بهم بگه الان خوبه ازدواج بکنین، الان خوب نیست...

پ.ن. من هنوز صفحه ی سلمان و کذا و کذا رو چک نکردم و نمیکنم...

پ.ن. ضمناً لازم نیست توضیح بدم که دوست دارم یا نه ... حتی به تو... خودم میدونم برام کافیه... اون روزی که علاقه ای نبود گفتم نیست، الان هم میگم که دوست دارم و داشتم و اگه خدا بخواد خواهم داشت...

منم میرم توی این زندگی کثافت خودم غلط میزنم و "لذت" می برم ازش... میدونی خیلی حال میده... همه سرت غر میزنن... ولی خوش میگذره... پاهات رو روی هم میذاری و لم میدی یه گوشه... حالا فوقش یه سه چهارتا کار هم خراب میشه دیگه... فوقش فقط نامزدیم دیگه! تو شناسنامه که نرفته! حتی عقد موقت هم نکردیم که! کی به کیه! به جهنم! بذار خراب شه... نمیدونی تو این دنیا چقدر خوش میگذره... اگه دست من بود تا ابد توش میموندم... اصلاً بهشت هم یه جاییه شبیه همین احتمالاً...